موتور جستجوی گوگل پارسی

خدا

نمی خواهم خدایم بیکران باشد   نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان   نمی خواهم که باشد این چنین آخر   خدا را لمس باید کرد     نگو کفر است    خدا را می توان در باوری جا داد   که در احساس و ایمان غوطه ور باشد   خدا را می توان بویید   و این احساس شیرینی است      نگو کفر است   که کفر این است   که ما از بیکران مهربانیها   برای خود    خدایی لامکان و بی نشان سازیم   خدا را در زمین و آسمان جستن   ندارد سودی ای آدم   تو باید عاشقش باشی   و باید گوش بسپاری   به بانگ هستی و عالم   که در هر خانه ای آخر خدایی هست     نگو کفر است   اگر من کافرم !! باشد    نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم    نمی خواهم خدایم را   به قدیسی بدل سازم   که ترسی باشد از او در دل و جانم     نگو کفر است   که سوگند یاد کردم من   به خاک و آب و آتش بارها ای دوست   خدا زیباترین معشوق انسانهاست   خدا را نیست همزادی    که او یکتاترین   عاشق ترین   معبود انسانهاست.   دکتر علی شریعتی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خدا

نمی خواهم خدایم بیکران باشد   نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان   نمی خواهم که باشد این چنین آخر   خدا را لمس باید کرد     نگو کفر است    خدا را می توان در باوری جا داد   که در احساس و ایمان غوطه ور باشد   خدا را می توان بویید   و این احساس شیرینی است      نگو کفر است   که کفر این است   که ما از بیکران مهربانیها   برای خود    خدایی لامکان و بی نشان سازیم   خدا را در زمین و آسمان جستن   ندارد سودی ای آدم   تو باید عاشقش باشی   و باید گوش بسپاری   به بانگ هستی و عالم   که در هر خانه ای آخر خدایی هست     نگو کفر است   اگر من کافرم !! باشد    نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم    نمی خواهم خدایم را   به قدیسی بدل سازم   که ترسی باشد از او در دل و جانم     نگو کفر است   که سوگند یاد کردم من   به خاک و آب و آتش بارها ای دوست   خدا زیباترین معشوق انسانهاست   خدا را نیست همزادی    که او یکتاترین   عاشق ترین   معبود انسانهاست.   دکتر علی شریعتی
موافقین ۰ مخالفین ۰

عکس سال

موافقین ۰ مخالفین ۰

عکس سال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دلیل گریه های یک زن

پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟   مادرش گفت: چون من زن هستم.   پسر بچه گفت: من نمی‌فهمم.   مادر گفت: تو هیچ‌گاه نخواهی فهمید.   بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بی‌دلیل گریه میکنند؟   پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند.   پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمی‌دانست که چرا زنها بی‌دلیل گریه میکنند.   بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را میداند.   او از خدا پرسید: خدایا، چرا زنان به آسانی گریه میکنند؟   خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم میخواستم او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه‌های او را آنقدر قوی آفریدم تا بار تمام دنیا را به دوش بکشد.   و همچنین شانه‌هایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد و من به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده‌اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود.   به او توانایی نگهداری از خانواده‌اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند. به او عشقی داده‌ام که در هر شرایطی بچه‌هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند.   به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.   به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی‌رساند اما گاهی اوقات توانایی همسرش را آزمایش میکند و به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش باقی بماند.   و در آخر به او اشکهایی دادم که بریزد. این اشکها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد.   او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک میریزد.   خدا گفت: می‌بینی پسرم، زیبایی یک زن در لباسهایی که می‌پوشد نیست. در ظاهر او نیست و در شیوه آرایش موهایش نیست و بلکه زیبایی یک زن در چشمهایش نهفته است.   زیرا چشمهای او دریچه روح اوست و قلب او جایی است که عشق او به دیگران در آن قرار دارد ...
موافقین ۰ مخالفین ۰

دلیل گریه های یک زن

پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟   مادرش گفت: چون من زن هستم.   پسر بچه گفت: من نمی‌فهمم.   مادر گفت: تو هیچ‌گاه نخواهی فهمید.   بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بی‌دلیل گریه میکنند؟   پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند.   پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمی‌دانست که چرا زنها بی‌دلیل گریه میکنند.   بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را میداند.   او از خدا پرسید: خدایا، چرا زنان به آسانی گریه میکنند؟   خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم میخواستم او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه‌های او را آنقدر قوی آفریدم تا بار تمام دنیا را به دوش بکشد.   و همچنین شانه‌هایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد و من به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده‌اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود.   به او توانایی نگهداری از خانواده‌اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند. به او عشقی داده‌ام که در هر شرایطی بچه‌هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند.   به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.   به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی‌رساند اما گاهی اوقات توانایی همسرش را آزمایش میکند و به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش باقی بماند.   و در آخر به او اشکهایی دادم که بریزد. این اشکها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد.   او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک میریزد.   خدا گفت: می‌بینی پسرم، زیبایی یک زن در لباسهایی که می‌پوشد نیست. در ظاهر او نیست و در شیوه آرایش موهایش نیست و بلکه زیبایی یک زن در چشمهایش نهفته است.   زیرا چشمهای او دریچه روح اوست و قلب او جایی است که عشق او به دیگران در آن قرار دارد ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگی

زندگی با تو می ارزد به تمام نا مردمانی ها .....در شهری با مردمانی غریبه در فصلهای سرد نا آشنایی و در زیر بارانهای سنگین ، نگاه هایی خیره به قدمهایم تنها عابری بودم ، که درک کرد با تو بودن می ارزد ، به تمام غربت این شهر ، و زندگی با مردمانی بیگانه ، با نگاه هایی خالی از عشقهای دروغین ..
موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگی

زندگی با تو می ارزد به تمام نا مردمانی ها .....در شهری با مردمانی غریبه در فصلهای سرد نا آشنایی و در زیر بارانهای سنگین ، نگاه هایی خیره به قدمهایم تنها عابری بودم ، که درک کرد با تو بودن می ارزد ، به تمام غربت این شهر ، و زندگی با مردمانی بیگانه ، با نگاه هایی خالی از عشقهای دروغین ..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مسافر

درازی هستی که مرا قدرت همراهی نیست   عازم یک سفر دور و دراز و دل خسته من باز هم پر ز نیاز   تو که رفتی و ندیدی دل من غمگین است   پای من سنگین است   دیده ام گشته پر اب ،" اشک من بدرقه راهت باد"   با تو ای همسفر جاده عشق   با تو ای همدم شبهای دراز   سخنی هست بگویم یا باز ، بگذارم که بماند یک راز   حرفها بر دل من سنگین است   تاب گفتار ندارم که دلم غمگین است   اشک برگونه من میلغزد   درد در سینه من می تازد   غم درون سینه باز فریادزنان می گوید: تاب دوریت ندارم ،تو بیا با من باش   رفتی و با تو بهار از دل غمگینم رفت ،   نفس گرم تنم با تو گریخت   از زمانیکه تو رفتی دل من بارانی است   یک کبوتر دارم که برای نفست قربانی است   کاش من همسفر راه درازت بودم   کاش من پاکترین حس نیازت بودم   کاش من فلسفه روح نمازت بودم   تا که تفسیر شوم در روحت ، تا که تسخیر شوم در قلبت   اه افسوس ،افسوس که تو یک مسافری   و گذر ز معبر سینه ما ، کار دشواری نیست از برای دل تو   کاش میدانستی   رفتنت غربت غمگین  من است ، رفتنت عزای سنگین من است ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مسافر

درازی هستی که مرا قدرت همراهی نیست   عازم یک سفر دور و دراز و دل خسته من باز هم پر ز نیاز   تو که رفتی و ندیدی دل من غمگین است   پای من سنگین است   دیده ام گشته پر اب ،" اشک من بدرقه راهت باد"   با تو ای همسفر جاده عشق   با تو ای همدم شبهای دراز   سخنی هست بگویم یا باز ، بگذارم که بماند یک راز   حرفها بر دل من سنگین است   تاب گفتار ندارم که دلم غمگین است   اشک برگونه من میلغزد   درد در سینه من می تازد   غم درون سینه باز فریادزنان می گوید: تاب دوریت ندارم ،تو بیا با من باش   رفتی و با تو بهار از دل غمگینم رفت ،   نفس گرم تنم با تو گریخت   از زمانیکه تو رفتی دل من بارانی است   یک کبوتر دارم که برای نفست قربانی است   کاش من همسفر راه درازت بودم   کاش من پاکترین حس نیازت بودم   کاش من فلسفه روح نمازت بودم   تا که تفسیر شوم در روحت ، تا که تسخیر شوم در قلبت   اه افسوس ،افسوس که تو یک مسافری   و گذر ز معبر سینه ما ، کار دشواری نیست از برای دل تو   کاش میدانستی   رفتنت غربت غمگین  من است ، رفتنت عزای سنگین من است ...
موافقین ۰ مخالفین ۰