موتور جستجوی گوگل پارسی

این ها رو نباش!

خورشید نباش چون روزی غروب میکنی؛گل نباش چون روزی پژمرده میشی؛کوه نباش چون روزی میشکنی؛چشمه نباش چون روزی خشک میشی؛زلال نباش چون روزی کدر میشی؛کویر باش تا هر روز به وسعتت افزوده بشه!‏

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شیوه ای برای زندگی

در دنیا هیچ بن بستی نیست یا راهی خواهم یافت؛یا راهی خواهم ساخت!‏

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اصل موضوع رو فراموش نکن!‏

زنی طوطی سخن گویی خرید ولی فردای انروز ان را برگرداند و رو به مغازه دار گفت:این طوطی حرف نمیزند؛مغازه دار گفت:ایا برای او آینه گذاشتید تا خود را ببیند طوطی ها عاشق دیدن عکس خود در آینه هستند؛آنروز زن یک آینه خرید وبه منزل رفت. روز بعد خانم به مغازه برگشت در حالی که طوطی هنوز صحبت نکرده بود؛مغازه دار گفت:حتما مشکل از پلکان است طوطی باید در قفسش پلکان داشته باشد تا حرف بزند؛زن پلکانی خرید و رفت؛روز بعد دوباره با همان مشکل بازگشت و با پیشنهاد مغازه دار تابی خرید و به منزل بازگشت؛روز بعد زن عصبانی وارد مغازه شد و گفت:طوطیم مرد؛مغازه دار با تأسف پرسید:آیا چیزی گفت و مرد!؟ زن گفت:‏"با صدایی ضعیف پرسید آیا در آن مغازه چیزی به نام غذای طوطی نمیفروختند؟!‏‏"‏

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ما بی گناهیم!

ما همه بی گناهیم مگر اینکه خلافش ثابت بشه پس مراقب اعمال و رفتار خودت و دیگرون باش!‏

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شکست‏=پیروزی

نقلی است از خود تیمور لنگ که روزی بعد از شکست در یکی از جنگها به کنج خرابه ای پناه میبرد تا تنها باشد در آنجا موری را میبیند که دانه ای حمل میکند وبرای حمل ان رنج بسیاری متحمل میشود کنجکاو شده و حرکات بعدی مور را در نظر میگیرد تیمور مینویسد:‏"مورچه 62 بار شکست خورد و از تلاش دست نکشید ولی من چه...‏"‏ همین باعث ایجاد تحولی عظیم در وی شد که در جنگ بعد حتی با کم بودن نیرو پیروز شد و نامش برای همیشه در تاریخ جاودانه شد. هر شکست مقدمه پیروزی است اگر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگی سخت است

خواندم آنروزاین تعبیر را‏(‏(الدنیا جیفة))خواندم آنروز و فهمیدمدنیا دشوار استخواندم و گرییدممانند ابری بهاریشد جویباری جاریاز اشک ها تو خالی‏خواندم و خندیدمبر روزگارمبر شب تارمخندیدمبر ریزش اشک هایمقاه قاه خنده هایم بیداد می کردبا صدای خفته فریاد می کردزندگی سخت است آریاما من سخت تر از سنگمهر چه باشد سختی هاصیقلیست بر جانم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگی سخت است

خواندم آنروزاین تعبیر را‏(‏(الدنیا جیفة))خواندم آنروز و فهمیدمدنیا دشوار استخواندم و گرییدممانند ابری بهاریشد جویباری جاریاز اشک ها تو خالی‏خواندم و خندیدمبر روزگارمبر شب تارمخندیدمبر ریزش اشک هایمقاه قاه خنده هایم بیداد می کردبا صدای خفته فریاد می کردزندگی سخت است آریاما من سخت تر از سنگمهر چه باشد سختی هاصیقلیست بر جانم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پیرمرد عاشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.» پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پیرمرد عاشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.» پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!
موافقین ۰ مخالفین ۰

سه میهمان ناخوانده

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟   یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند. زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد و گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟   دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟   شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن. زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.   زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا میآیید؟این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰