موتور جستجوی گوگل پارسی

۱۰۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۰ ثبت شده است

همیشه حکمت خدا به نفع توست!‏

مردی که تنها بازمانده ی یک کشتی غرق شده بود به سختی خودشو به یه جزیره رسوند اون روزها به امید دیدن کشتی یا قایقی به سمت دریا خیره میشد تا اینکه نامید شد و با درختهایی که اونجا بود کلبه ای ساخت شبی که برای جمع کردن غذا رفته بود ساعقه به کلبش زد و آنرو سوزوند؛با خشم فریاد زد:خدا چطور تونستی با من چنین کاری بکنی؟؛فردا با صدای بوق کشتی که به ساحل نزدیک میشد بیدار شد؛ناخدا گفت:‏"‏کار خدا بود که ما آتیشی که روشن کرده بودی دیدیم و به این سمت آمدیم!‏‏"‏

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

انتگرال بگیر!‏

یه بابایی دکترای ریاضی محض داشته ولی هیچ جا کار پیدا نمیکنه؛یه روز یه آگهی میبینه که نوشته بود:شهرداری رفتگر بی سواد استخدام میکند؛او از روی ناچار خودشو بی سواد نشون میده و استخدام میشه؛بعد یه مدت شهرداری کلاس سوادآموزی برگزار میکنه اونم به خاطر اینکه لو نره شرکت میکنه؛چند وقت بعد معلم کلاس چهارم پای تخته صداش میکنه و شکلی رسم میکنه و میگه:مساحت اینرو حساب کن؛یارو میبینه چاره ای جز انتگرال گیری نداره ولی چون میترسه لو بره برمیگرد عقب که ببینه کسی راه دیگه بلده که برسونه؛که همه ی رفتگرها یک صدا میگن:بابا انتگرالشو بگیر!‏

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

او را باش...

او را باش که همیشه تو راست!‏

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گاهی لازم است...

گاهی لازم است از خانه بیرون بیایی و فکر کنی ایا میخواهی دوباره به آن خانه برگردی!؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

امید

شخصی را به جهنم میبردند او هر چند وقت یکبار به عقب برمیگشت و نگاه میکرد؛ناگهان خدا گفت:او را به بهشت ببرید؛فرشتگان پرسیدند:چرا؟خدا گفت:او چند بار به عقب نگاه کرد...او امید ببخشش داشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روشی برای رام کردن فیل

برای رام کردن فیل کافیست وقتی فیل هنوز بچه است یکی از آنرا به تنه درختی ببندیم حال که فیل بزرگ شده اگر پای او را با نخی نازک به نهالی ببندیم فیل تکان نمیخورد چون هنوز همان تصور بچگی را دارد که طناب از او قوی تر است!‏ راستی ما انسانها چه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

معجزه رو هم میشه خرید!‏

دختر کوچولو و فقیری با 5 دلار که کل پس اندازشه وارد داروخونه میشه و پولهاشو روی پیشخون میریزه و میگیه:آقا من معجزه میخوام؛دکتر بی تفاوت میگه ما معجزه نداریم؛دخترک با ناراحتی پولهاشو جمع میکنه و به سمت در میره که مردی جلوشو میگیره و میپرسه:معجره رو برای چی میخوای؟دخترک میگه:برادرم تومور مغزی داره و پدرم میگه فقط با معجزه خوب میشه و من میخوام معجزه بخرم تا برادرم خوب بشه!مرد میگه:من معجزه دارم؛دخترک لحظه ای خوشحال میشه ولی این خوشحالی دوامی نداره ومیگه:من فقط 5 دلار دارم؛مرد میگه:همین کافیه!پول رو میگیره و ادامه میده:فردا پدر وبرادرتو به آدرس بیار!‏ چند روز بعد برادر دختر بعد از عملی بسیار سخت بهبود میابه؛وقتی پدر برای گرفتن صورت حساب بیمارستان مراجعه میکنه این جمله رو میبینه:‏"قیمت این معجزه 5 دلار بود که قبلا پرداخت شده است"‏ ان مرد خیر رئیس بزرگترین بیمارستان مغز و اعصاب آمریکا بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کلاس فلسفه

یه ﺭﻭﺯ ﻳﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻣﻴﺎﺩ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎﺵ ﻣﻴﮕﻪ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﺍﺯﺗﻮﻥ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﺩﺭﺳﻬﺎﻳﻲ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺩﺍﺩﻣﻮ ﺧﻮﺏ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻴﻦ ﻳﺎ ﻧﻪ!… ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻣﻴﺎﺭﻩ ﻭ ﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﺟﻠﻮﻱ ﮐﻼﺱ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﻣﻴﮕﻪ: ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻄﺎﻟﺒﻲ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩﻡ، ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻴﺪ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟! ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺭﻭﻱ ﺑﺮﮔﻪ… ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺮﮔﻪ ﺷﻮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ… ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﻧﻤﺮﻩ ﻫﺎ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎﻻﺗﺮﻳﻦ ﻧﻤﺮﻩ ﺭﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﺍﻭﻥ ﻓﻘﻂ ﺭﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺍﺵ ﻳﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: . ﮐﺪﻭﻡ ﺻﻨﺪﻟﻲ!؟
موافقین ۰ مخالفین ۰

کلاس فلسفه

یه ﺭﻭﺯ ﻳﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻣﻴﺎﺩ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎﺵ ﻣﻴﮕﻪ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﺍﺯﺗﻮﻥ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﺩﺭﺳﻬﺎﻳﻲ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺩﺍﺩﻣﻮ ﺧﻮﺏ ﻳﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻴﻦ ﻳﺎ ﻧﻪ!… ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻣﻴﺎﺭﻩ ﻭ ﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﺟﻠﻮﻱ ﮐﻼﺱ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﻣﻴﮕﻪ: ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻄﺎﻟﺒﻲ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩﻡ، ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻴﺪ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟! ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺭﻭﻱ ﺑﺮﮔﻪ… ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺮﮔﻪ ﺷﻮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ… ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﻧﻤﺮﻩ ﻫﺎ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎﻻﺗﺮﻳﻦ ﻧﻤﺮﻩ ﺭﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﺍﻭﻥ ﻓﻘﻂ ﺭﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺍﺵ ﻳﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: . ﮐﺪﻭﻡ ﺻﻨﺪﻟﻲ!؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مردم چه می گویند!؟

ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﻢ، ﺩﺭ ﺯﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﻋﻤﻮﻣﯽ، ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺧﺼﻮﺻﯽ. ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟...ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟...! ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﻡ، ﻣﺪﺭﺳﻪ ﯼ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﯼ ﻣﺎﻥ. ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﯼ ﻏﯿﺮ ﺍﻧﺘﻔﺎﻋﯽ! ﭘﺪﺭﻡ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟...ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟...! ﺑﻪ ﺭﺷﺘﻪ ﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﭘﺪﺭﻡ ﮔﻔﺖ... : ﻓﻘﻂ ﺭﯾﺎﺿﯽ! ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺮﺍ؟...ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟...! ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ. ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﺮ ﻣﻦ ﺑﻤﯿﺮﻡ. ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺮﺍ؟...ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟...! ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﻮﻝ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺭﺍ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﮐﻨﻢ. ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﮕﺮ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﻌﺶ ﻣﺎ ﺭﺩ ﺷﻮﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺮﺍ؟...ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟...! ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺟﯿﺒﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﮐﻨﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﻣﻦ. ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺮﺍ؟...ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟...! ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯿﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺻﻤﯿﻤﯽ. ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮔﻔﺖ: ﺷﮑﺴﺖ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﻭﺩﯼ؟...!ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺮﺍ؟... ﮔﻔﺖ:ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟...! ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﯾﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﺪﻝ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺨﺮﻡ، ﺩﺭ ﺣﺪ ﻭﺳﻌﻢ، ﺗﺎ ﻋﺼﺎﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ. ﺯﻧﻢ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﻣﺮﮔﻢ ﺩﻫﺪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺮﺍ؟... ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟...! ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﺩﺭ ﺯﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﻋﻤﻮﻣﯽ. ﭘﺪﺭﻡ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺧﺼﻮﺻﯽ. ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺮﺍ؟...ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟...! ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﺩ، ﺭﺷﺘﻪ ﯼ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﺪ، ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﺪ... ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻤﯿﺮﻡ. ﺑﺮ ﺳﺮ ﻗﺒﺮﻡ ﺑﺤﺚ ﺷﺪ. ﭘﺴﺮﻡ ﮔﻔﺖ: ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ. ﺯﻧﻢ ﺟﯿﻎ ﮐﺸﯿﺪ. ﺩﺧﺘﺮﻡ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟...ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟...! ﻣُﺮﺩﻡ. ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺗﺮﺣﯿﻤﻢ ﻣﺴﺠﺪ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺖ. ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟...! ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﺰﺍﺭﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟...! ﺧﻮﺩﺵ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻋﮑﺴﻢ ﺭﺍ ﺭﻭﯾﺶ ﺣﮏ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺭ ﺣﻔﺮﻩ ﺍﯼ ﺗﻨﮓ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ: ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟...! ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻋﻤﺮﯼ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ,ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ....
موافقین ۰ مخالفین ۰