موتور جستجوی گوگل پارسی

۱۸ مطلب در تیر ۱۳۹۰ ثبت شده است

سه میهمان ناخوانده

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟   یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند. زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد و گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟   دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟   شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن. زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.   زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا میآیید؟این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم
موافقین ۰ مخالفین ۰

سه میهمان ناخوانده

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟   یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند. زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد و گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟   دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟   شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن. زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.   زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا میآیید؟این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عشق

شقایق گفت با خنده : نه بیمارم نه تبدارم، اگر سرخم چنان آتش، حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی. نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود، اما طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم، بگیرند ریشه اش را و بسوزانند، شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد. چنانچه با خودش می گفت: بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من، بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد. پس از چندی هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت. به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست، به جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست اوبودم وحالامن تمام هست او بودم دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت. اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق ش
موافقین ۰ مخالفین ۰

عشق

شقایق گفت با خنده : نه بیمارم نه تبدارم، اگر سرخم چنان آتش، حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی. نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود، اما طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم، بگیرند ریشه اش را و بسوزانند، شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد. چنانچه با خودش می گفت: بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من، بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد. پس از چندی هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت. به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست، به جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست اوبودم وحالامن تمام هست او بودم دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت. اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق ش
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دوشعر

قرنها پیش ، دو شاعر در جاده ی آتن به هم رسیدند واز دیدن هم شاد شدند. یکی از شاعرها از دیگری پرسید :((اخیراً چه شعری گفته ای ؟ شعرت چطور است؟)) ودیگری با غرور پاسخ داد:((همین حالا سرودن بزرگترین شعرم، وشاید بزرگترین شعر یونان را به پایان برده ام. سرودی در ستایش زئوس کبیر.)) وبعد از زیر شنلش توماری بیرون آورد و گفت:((این جاست ،ببین،با خود آورده ام.برایت می خوانم. بیا در سایه ی آن درخت سرو سپید بنشینیم.)) وشعرش را خواند. شعری طولانی بود. شاعر دوم با مهربانی گفت:((شعربزرگی است. قرن ها می ماند وباعث شکوه و افتخار تو می شود.)) شاعر اول آرام گفت:((تو این اواخر چه سروده ای؟)) دومی گفت:((من کم شعر گفته ام. فقط هشت بیت به یاد کودکی که در باغی بازی می کند.)) وشعرش را خواند. شاعر اول گفت ((بد نیست،بد نیست.)) و از هم جدا شدند. وحالا بعد از دوهزار سال ،هشت بیت آن شاعر هنوز ورد زبان همه است ودوستش دارند. وهر چند شعر شاعر اول به راستی قرنها در کتابخانه ها و قفسه های فیلسوفان ماند، وهرچندماندگارشد،اماهیچ کس نه دوستش دارد و نه آن را می خواند. بر گرفته از کتاب باغ پیامبروسرگردان نوشته جبران خلیل جبران
موافقین ۰ مخالفین ۰

دوشعر

قرنها پیش ، دو شاعر در جاده ی آتن به هم رسیدند واز دیدن هم شاد شدند. یکی از شاعرها از دیگری پرسید :((اخیراً چه شعری گفته ای ؟ شعرت چطور است؟)) ودیگری با غرور پاسخ داد:((همین حالا سرودن بزرگترین شعرم، وشاید بزرگترین شعر یونان را به پایان برده ام. سرودی در ستایش زئوس کبیر.)) وبعد از زیر شنلش توماری بیرون آورد و گفت:((این جاست ،ببین،با خود آورده ام.برایت می خوانم. بیا در سایه ی آن درخت سرو سپید بنشینیم.)) وشعرش را خواند. شعری طولانی بود. شاعر دوم با مهربانی گفت:((شعربزرگی است. قرن ها می ماند وباعث شکوه و افتخار تو می شود.)) شاعر اول آرام گفت:((تو این اواخر چه سروده ای؟)) دومی گفت:((من کم شعر گفته ام. فقط هشت بیت به یاد کودکی که در باغی بازی می کند.)) وشعرش را خواند. شاعر اول گفت ((بد نیست،بد نیست.)) و از هم جدا شدند. وحالا بعد از دوهزار سال ،هشت بیت آن شاعر هنوز ورد زبان همه است ودوستش دارند. وهر چند شعر شاعر اول به راستی قرنها در کتابخانه ها و قفسه های فیلسوفان ماند، وهرچندماندگارشد،اماهیچ کس نه دوستش دارد و نه آن را می خواند. بر گرفته از کتاب باغ پیامبروسرگردان نوشته جبران خلیل جبران
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جامه ها

روزی، زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدند و به هم گفتند:((بیا در دریا شنا کنیم.)) برهنه شدند و در آب شنا کردند، وزمانی گذشت وزشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت. زیبایی نیز از دریا بیرون آمد و تن پوش اش را نیافت، از برهنگی خویش شرم کرد وبه ناچار، لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت. تا این زمان نیز، مردان و زنان، این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره ی زیبایی را میبینند، وفارغ از جامه هایی که به تن دارد، او رامی شناسند. و برخی نیز چهره ی زشتی را می شناسند، و لباس هایش اورا از چشم های اینان پنهان نمی دارد.   از کتاب پیامبر و سرگردان نوشته جبران خلیل جبران
موافقین ۰ مخالفین ۰

جامه ها

روزی، زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدند و به هم گفتند:((بیا در دریا شنا کنیم.)) برهنه شدند و در آب شنا کردند، وزمانی گذشت وزشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت. زیبایی نیز از دریا بیرون آمد و تن پوش اش را نیافت، از برهنگی خویش شرم کرد وبه ناچار، لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت. تا این زمان نیز، مردان و زنان، این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره ی زیبایی را میبینند، وفارغ از جامه هایی که به تن دارد، او رامی شناسند. و برخی نیز چهره ی زشتی را می شناسند، و لباس هایش اورا از چشم های اینان پنهان نمی دارد.   از کتاب پیامبر و سرگردان نوشته جبران خلیل جبران
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰