موتور جستجوی گوگل پارسی

۴۴ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت

زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه  پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد. زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد   واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت. روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت : " من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره  خواهم شد !" بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت : " من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟" زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد. ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود  نزد زن سوم رفت و گفت : " من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟" زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد. مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت : " تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟" زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد : " من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش  کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."   در حقیقت همه ما چهار زن داریم ! الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند. ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد. ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است
موافقین ۰ مخالفین ۰

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت

زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه  پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد. زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد   واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت. روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت : " من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره  خواهم شد !" بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت : " من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟" زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد. ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود  نزد زن سوم رفت و گفت : " من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟" زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد. مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت : " تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟" زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد : " من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش  کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."   در حقیقت همه ما چهار زن داریم ! الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند. ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد. ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

داستان پیر مرد و درخت سیب

روزی روزگاری درختی بود ….و پسر کوچولویی را دوست می داشت .پسرک هر روز می آمدبرگ هایش را جمع می کرداز آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .از تنه اش بالا می رفتاز شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خوردو سیب می خوردبا هم قایم باشک بازی می کردند .پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .او درخت را خیلی دوست می داشتخیلی زیادو درخت خوشحال بوداما زمان می گذشتپسرک بزرگ می شد روزی روزگاری درختی بود ….و پسر کوچولویی را دوست می داشت .پسرک هر روز می آمدبرگ هایش را جمع می کرداز آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .از تنه اش بالا می رفتاز شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خوردو سیب می خوردبا هم قایم باشک بازی می کردند .پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .او درخت را خیلی دوست می داشتخیلی زیادو در خت خوشحال بوداما زمان می گذشتپسرک بزرگ می شدو درخت اغلب تنها بودتا یک روز پسرک نزد درخت آمددرخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .من به پول احتیاج دارممی توانی کمی پول به من بدهی ؟درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »من تنها برگ و سیب دارم .سیبهایم را به شهر ببر بفروشآن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .پسرک از درخت بالا رفتسیب ها را چید و برداشت و رفت .درخت خوشحال شد .اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …و درخت غمگین بودتا یک روز پسرک برگشتدرخت از شادی تکان خوردو گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،زن و بچه می خواهمو به خانه احتیاج دارممی توانی به من خانه بدهی ؟درخت گفت : « من خانه ای ندارمخانه من جنگل است .ولی تو می توانی شاخه هایم را ببریو برای خود خانه ای بسازیو خوشحال باشی . »آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازدو درخت خوشحال بوداما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشتو وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمدبا این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :« بیا پسر ، بیا و بازی کن »پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بسازآن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شویو خوشحال باشی .پسر تنه درخت را قطع کردقایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .و درخت خوشحال بودپس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگیندرخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنماما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به توپسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهامو فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردندو سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند …دوستان خوبم ، آیا شرح داستان ، چیزی به یاد ما نمیآورد ؟اکثر ما شبیه پسرک داستان هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریمدرخت همان والدین ماست ، تا وقتی کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیمتنهایشان میگذاریم و دوباره زمانی به سویشان بر میگردیم که نیازمند هستیم و گرفتاربرای والدین خود وقت نمیگذاریم ، آیا تا به حال به این فکر کرده ایم که پدر و مادر برای ماهمه چیز را فراهم میکنند تا ما را شاد نگه دارند و با مهربانی چاره ای برای رفع مشکل ما پیدا میکنندو تنها چیزی که در عوض از ما می خواهند این است کهتنهایشان نگذاریمبه والدین خود عشق بورزیم ، فراموششان نکنیمبرایشان زمان اختصاص دهیمهمراهیشان کنیمشادی آنها در دیدن ماستهر انسانی میتواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشدولی پدر و مادر فقط یک بار ….
موافقین ۰ مخالفین ۰

داستان پیر مرد و درخت سیب

روزی روزگاری درختی بود ….و پسر کوچولویی را دوست می داشت .پسرک هر روز می آمدبرگ هایش را جمع می کرداز آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .از تنه اش بالا می رفتاز شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خوردو سیب می خوردبا هم قایم باشک بازی می کردند .پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .او درخت را خیلی دوست می داشتخیلی زیادو درخت خوشحال بوداما زمان می گذشتپسرک بزرگ می شد روزی روزگاری درختی بود ….و پسر کوچولویی را دوست می داشت .پسرک هر روز می آمدبرگ هایش را جمع می کرداز آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .از تنه اش بالا می رفتاز شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خوردو سیب می خوردبا هم قایم باشک بازی می کردند .پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .او درخت را خیلی دوست می داشتخیلی زیادو در خت خوشحال بوداما زمان می گذشتپسرک بزرگ می شدو درخت اغلب تنها بودتا یک روز پسرک نزد درخت آمددرخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .من به پول احتیاج دارممی توانی کمی پول به من بدهی ؟درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »من تنها برگ و سیب دارم .سیبهایم را به شهر ببر بفروشآن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .پسرک از درخت بالا رفتسیب ها را چید و برداشت و رفت .درخت خوشحال شد .اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …و درخت غمگین بودتا یک روز پسرک برگشتدرخت از شادی تکان خوردو گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،زن و بچه می خواهمو به خانه احتیاج دارممی توانی به من خانه بدهی ؟درخت گفت : « من خانه ای ندارمخانه من جنگل است .ولی تو می توانی شاخه هایم را ببریو برای خود خانه ای بسازیو خوشحال باشی . »آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازدو درخت خوشحال بوداما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشتو وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمدبا این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :« بیا پسر ، بیا و بازی کن »پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بسازآن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شویو خوشحال باشی .پسر تنه درخت را قطع کردقایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .و درخت خوشحال بودپس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگیندرخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنماما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به توپسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهامو فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردندو سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند …دوستان خوبم ، آیا شرح داستان ، چیزی به یاد ما نمیآورد ؟اکثر ما شبیه پسرک داستان هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریمدرخت همان والدین ماست ، تا وقتی کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیمتنهایشان میگذاریم و دوباره زمانی به سویشان بر میگردیم که نیازمند هستیم و گرفتاربرای والدین خود وقت نمیگذاریم ، آیا تا به حال به این فکر کرده ایم که پدر و مادر برای ماهمه چیز را فراهم میکنند تا ما را شاد نگه دارند و با مهربانی چاره ای برای رفع مشکل ما پیدا میکنندو تنها چیزی که در عوض از ما می خواهند این است کهتنهایشان نگذاریمبه والدین خود عشق بورزیم ، فراموششان نکنیمبرایشان زمان اختصاص دهیمهمراهیشان کنیمشادی آنها در دیدن ماستهر انسانی میتواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشدولی پدر و مادر فقط یک بار ….
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خدا همیشه پشت پنجرس!

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشتجانی وحشت زده شد... لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش  همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شستبعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"
موافقین ۰ مخالفین ۰

خدا همیشه پشت پنجرس!

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشتجانی وحشت زده شد... لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش  همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شستبعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

استخر

مرد جوان مسیحی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا           اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید مسخره میکرد.          شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه           روشن بود و همین برای شنا کافی بود.          مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون           استخر شیرجه برود.          ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی           تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و           چراغ را روشن کرد.          آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!
موافقین ۰ مخالفین ۰

استخر

مرد جوان مسیحی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا           اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید مسخره میکرد.          شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه           روشن بود و همین برای شنا کافی بود.          مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون           استخر شیرجه برود.          ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی           تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و           چراغ را روشن کرد.          آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خدا , فرشته و زن ...

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟ خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟ او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند و شش جفت دست داشته باشد فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟ خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند -این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها خداوند سری تکان داد و فرمود : بله یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید خداوند فرمود : نمی شود چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد فرشته نزدیک شد و به زن دست زد اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی   بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟ خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد   ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید   خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟ خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش فرشته متاثر شد شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند همواره بچه ها را به دندان می کشند سختی ها را بهتر تحمل می کنند بار زندگی را به دوش می کشند ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند وقتی می خواهند جیغ بزنند، لبخند می زنند وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند وقتی خوشحالند گریه می کنند و وقتی عصبانی اند می خندند برای آنچه باور دارند می جنگند در مقابل بی عدالتی می ایستند وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند بدون قید و شرط دوست می دارند وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند در مرگ یک دوست، دلشان می شکند در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد فرشته پرسید : چه عیبی ؟ خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند!
موافقین ۰ مخالفین ۰

خدا , فرشته و زن ...

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟ خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟ او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند و شش جفت دست داشته باشد فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟ خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند -این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها خداوند سری تکان داد و فرمود : بله یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید خداوند فرمود : نمی شود چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد فرشته نزدیک شد و به زن دست زد اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی   بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟ خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد   ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید   خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟ خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش فرشته متاثر شد شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند همواره بچه ها را به دندان می کشند سختی ها را بهتر تحمل می کنند بار زندگی را به دوش می کشند ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند وقتی می خواهند جیغ بزنند، لبخند می زنند وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند وقتی خوشحالند گریه می کنند و وقتی عصبانی اند می خندند برای آنچه باور دارند می جنگند در مقابل بی عدالتی می ایستند وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند بدون قید و شرط دوست می دارند وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند در مرگ یک دوست، دلشان می شکند در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد فرشته پرسید : چه عیبی ؟ خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰