موتور جستجوی گوگل پارسی

۳۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

فرق بین احمق ودیوانه!

اتومبیل مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و راننده مجبور شد همانجا به تعویض لاستیک آن بپردازد.هنگامی که آن مرد سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره‌های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره‌ها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند. او تصمیم گرفت که ماشینش را همانجا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه‌ها که از پشت نرده‌های حیاط تیمارستان، نظاره‌گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از 3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با 3 مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی!آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد، ولی بعد که با خودش فکر کرد، دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: "خیلی فکر جالب و هوشمندانه‌ای داشتی، پس چرا تو را توی تیمارستان انداختنت؟"دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه‌ام، ولی احمق که نیستم
موافقین ۰ مخالفین ۰

فرق بین احمق ودیوانه!

اتومبیل مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و راننده مجبور شد همانجا به تعویض لاستیک آن بپردازد.هنگامی که آن مرد سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره‌های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره‌ها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند. او تصمیم گرفت که ماشینش را همانجا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه‌ها که از پشت نرده‌های حیاط تیمارستان، نظاره‌گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از 3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با 3 مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی!آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد، ولی بعد که با خودش فکر کرد، دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: "خیلی فکر جالب و هوشمندانه‌ای داشتی، پس چرا تو را توی تیمارستان انداختنت؟"دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه‌ام، ولی احمق که نیستم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خدا همیشه پشت پنجرس!

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشتجانی وحشت زده شد... لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش  همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شستبعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"
موافقین ۰ مخالفین ۰

خدا همیشه پشت پنجرس!

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشتجانی وحشت زده شد... لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش  همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شستبعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حلول ماه مبارک رمضان مبارک

حلول شهر رمضان,بهترین ماه خدا بر همه مسلمانان جهان مبارک باد
موافقین ۰ مخالفین ۰

حلول ماه مبارک رمضان مبارک

حلول شهر رمضان,بهترین ماه خدا بر همه مسلمانان جهان مبارک باد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نجس ترین چیز دنیا

روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت وتاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری
موافقین ۰ مخالفین ۰

نجس ترین چیز دنیا

روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت وتاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کفش های طلایی

تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه             کریسمس روزبه روز بیشتر می شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و برای             پرداخت پول هدایایی که خریده بودم ، در صف صندوق ایستاده بودم .             جلوی من دو بچه کوچک ، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند .             پسرک لابس مندرسی بر تن داشت ، کفشهایش پاره بود و چند اسکناس را در             دستهایش می فشرد .             لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در             دست داشت . وقتی به صندوق رسیدیم ، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان             گذاشت . چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد             .             صندوقدار قیمت کفشها را گفت :«  6 دلار » .             پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت .             بعد رو به خواهرش کرد و گفت : « فکر کنم باید کفشها را بگذاری سر جایش             ... »             دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت : « نه !نه! پس             مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ »            پسرک جواب داد : « گریه نکن ، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در             بیاوریم . »             من که شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به             صندوقدار دادم .             دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت : « متشکرم             خانم ... متشکرم خانم »             به طرفش خم شدم و پرسیدم : «منظورت چی بود که گفتی : پس مامان تو بهشت             با چی راه بره ؟ »            پسرک جواب داد : « مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از             عید کریسمس به بهشت بره ؟ »             دخترک ادامه داد : « معلم ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلایی است ،             به نظر شما اگه مامان با این کفشهای طلایی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه             ، خوشگل نمی شه ؟ »             چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم ، گفتم             : « چرا عزیزم ، حق با تو است ، مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو             بهشت خیلی قشنگ میشه ! »
موافقین ۰ مخالفین ۰

کفش های طلایی

تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه             کریسمس روزبه روز بیشتر می شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و برای             پرداخت پول هدایایی که خریده بودم ، در صف صندوق ایستاده بودم .             جلوی من دو بچه کوچک ، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند .             پسرک لابس مندرسی بر تن داشت ، کفشهایش پاره بود و چند اسکناس را در             دستهایش می فشرد .             لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در             دست داشت . وقتی به صندوق رسیدیم ، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان             گذاشت . چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد             .             صندوقدار قیمت کفشها را گفت :«  6 دلار » .             پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت .             بعد رو به خواهرش کرد و گفت : « فکر کنم باید کفشها را بگذاری سر جایش             ... »             دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت : « نه !نه! پس             مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ »            پسرک جواب داد : « گریه نکن ، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در             بیاوریم . »             من که شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به             صندوقدار دادم .             دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت : « متشکرم             خانم ... متشکرم خانم »             به طرفش خم شدم و پرسیدم : «منظورت چی بود که گفتی : پس مامان تو بهشت             با چی راه بره ؟ »            پسرک جواب داد : « مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از             عید کریسمس به بهشت بره ؟ »             دخترک ادامه داد : « معلم ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلایی است ،             به نظر شما اگه مامان با این کفشهای طلایی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه             ، خوشگل نمی شه ؟ »             چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم ، گفتم             : « چرا عزیزم ، حق با تو است ، مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو             بهشت خیلی قشنگ میشه ! »
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰