موتور جستجوی گوگل پارسی

۴۴ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است

زمان مرگ

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟ گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم، خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟ گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ گفت: بیمار نیستم! هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟ گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
موافقین ۰ مخالفین ۰

زمان مرگ

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟ گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم، خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟ گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ گفت: بیمار نیستم! هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟ گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عشق و دیوانگی

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند .آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند .روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه .ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛ .مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا ”فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم …. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبولکردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد .دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛ لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛ خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛ اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛ هوس به مرکز زمین رفت؛ دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛ طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد .و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک …همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است .در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید .نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد .دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام .اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود .دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق .او از یافتن عشق ناامید شده بود .حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است .دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد .شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند .او کور شده بود .دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم .»عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو .»و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست
موافقین ۰ مخالفین ۰

عشق و دیوانگی

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند .آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند .روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه .ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛ .مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا ”فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم …. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبولکردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد .دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛ لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛ خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛ اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛ هوس به مرکز زمین رفت؛ دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛ طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد .و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک …همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است .در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید .نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد .دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام .اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود .دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق .او از یافتن عشق ناامید شده بود .حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است .دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد .شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند .او کور شده بود .دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم .»عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو .»و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

در انتظار سرمایه

روزی شیوانا از نزدیک مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است.شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد. مرد گفت:”این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم. همه چیز آماده است. فقط نیازمند سرمایه ای بودم که این حوضچه را لایروبی و تمیز کنم و فضای سربسته مناسبی برای پرورش و نگهداری ماهی ایجاد کنم . این آرزو را از همان ایام جوانی داشتم و الان بیش از ده سال است که هنوز چنین سرمایه ای نصیبم نشده است . بچه هایم در فقر و دست تنگی بزرگ می شوند و آرزوی من برای رسیدن به سرمایه لازم برای آماده سازی این حوض بزرگ هر روز کم رنگ تر و محال تر می شود. ای کاش خالق هستی همراه این حوض بزرگ به من سرمایه ای هم می داد تا بتوانم از آن، ثروت مورد نیاز خانواده ام را بیرون بکشم.” شیوانا نگاهی به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگی کوچکی را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: “چرا از آن جا شروع نمی کنی. هم کوچک و قابل نگهداری است و هم می تواند دستگرمی خوبی برای شروع کار باشد.” مرد میانسال نگاهی ناامیدانه به شیوانا انداخت و گفت: “من می خواستم با این حوض بزرگ شروع کنم تا به یک باره به ثروت عظیمی برسم و شما آن حوضچه کوچک سنگی را به من پیشنهاد می کنید. آن را که همان ده سال پیش خودم به تنهایی می توانستم راه بیندازم.” شیوانا سری تکان داد و گفت: ” من اگر جای تو بودم به جای دست روی دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه کوچک آرزوی بزرگم را تمرین می کردم تا کمرنگ نشود و از یادم نرود!” مرد میانسال آهی کشید و نظر شیوانا را پذیرفت و به سوی حوضچه کوچک رفت تا خودش را سرگرم کند. چند ماه بعد به شیوانا خبر دادند که مردی با یک گاری پر از خرچنگ خوراکی نزدیک مدرسه ایستاده و می گوید همه این ها را به رایگان برای مدرسه هدیه آورده است و می خواهد شیوانا را ببیند. شیوانا نزد مرد رفت و دید او همان مرد میانسالی است که آرزوی پرورش ماهی را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جویای حالش شد. مرد میانسال گفت: “شما گفتید که اگر جای من بودید اول از حوضچه سنگی شروع می کردید. من هم تصمیم گرفتم چنین کنم. وقتی به سراغ حوضچه سنگی رفتم متوجه شدم که آبی که حوضچه را پر می کند از چشمه ای زیر زمینی و متفاوت می آید و املاح آن برای پرورش ماهی اصلاً مناسب نیست اما برای پرورش میگو عالی است. به همین دلیل بلافاصله همان حوضچه کوچک را راه انداختم و در عرض چند ماه به ثروت زیادی رسیدم. ای کاش همان ده سال پیش همین کار را می کردم و این قدر به خود و خانواده ام سختی نمی دادم.” شیوانا تبسمی کرد و گفت:”حال می خواهی چه کنی؟” . مرد گفت: “ثروت حاصل از این حوضچه سنگی و پرورش میگو تمام خانواده مرا کفایت می کند. می خواهم از این به بعد در راحتی و آسایش به پرورش میگو در حوضچه سنگی کوچک بپردازم.” شیوانا تبسمی کرد و گفت: “من اگر جای تو بودم با سرمایه ای که اکنون به دست آورده ام به سراغ حوض بزرگ می رفتم و در آن پرورش ماهی را هم شروع می کردم. مردم این دهکده و دهکده های اطراف به ماهی نیاز دارند و حوض بزرگ تو می تواند بسیاری را از گرسنگی نجات دهد.”
موافقین ۰ مخالفین ۰

در انتظار سرمایه

روزی شیوانا از نزدیک مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است.شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد. مرد گفت:”این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم. همه چیز آماده است. فقط نیازمند سرمایه ای بودم که این حوضچه را لایروبی و تمیز کنم و فضای سربسته مناسبی برای پرورش و نگهداری ماهی ایجاد کنم . این آرزو را از همان ایام جوانی داشتم و الان بیش از ده سال است که هنوز چنین سرمایه ای نصیبم نشده است . بچه هایم در فقر و دست تنگی بزرگ می شوند و آرزوی من برای رسیدن به سرمایه لازم برای آماده سازی این حوض بزرگ هر روز کم رنگ تر و محال تر می شود. ای کاش خالق هستی همراه این حوض بزرگ به من سرمایه ای هم می داد تا بتوانم از آن، ثروت مورد نیاز خانواده ام را بیرون بکشم.” شیوانا نگاهی به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگی کوچکی را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: “چرا از آن جا شروع نمی کنی. هم کوچک و قابل نگهداری است و هم می تواند دستگرمی خوبی برای شروع کار باشد.” مرد میانسال نگاهی ناامیدانه به شیوانا انداخت و گفت: “من می خواستم با این حوض بزرگ شروع کنم تا به یک باره به ثروت عظیمی برسم و شما آن حوضچه کوچک سنگی را به من پیشنهاد می کنید. آن را که همان ده سال پیش خودم به تنهایی می توانستم راه بیندازم.” شیوانا سری تکان داد و گفت: ” من اگر جای تو بودم به جای دست روی دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه کوچک آرزوی بزرگم را تمرین می کردم تا کمرنگ نشود و از یادم نرود!” مرد میانسال آهی کشید و نظر شیوانا را پذیرفت و به سوی حوضچه کوچک رفت تا خودش را سرگرم کند. چند ماه بعد به شیوانا خبر دادند که مردی با یک گاری پر از خرچنگ خوراکی نزدیک مدرسه ایستاده و می گوید همه این ها را به رایگان برای مدرسه هدیه آورده است و می خواهد شیوانا را ببیند. شیوانا نزد مرد رفت و دید او همان مرد میانسالی است که آرزوی پرورش ماهی را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جویای حالش شد. مرد میانسال گفت: “شما گفتید که اگر جای من بودید اول از حوضچه سنگی شروع می کردید. من هم تصمیم گرفتم چنین کنم. وقتی به سراغ حوضچه سنگی رفتم متوجه شدم که آبی که حوضچه را پر می کند از چشمه ای زیر زمینی و متفاوت می آید و املاح آن برای پرورش ماهی اصلاً مناسب نیست اما برای پرورش میگو عالی است. به همین دلیل بلافاصله همان حوضچه کوچک را راه انداختم و در عرض چند ماه به ثروت زیادی رسیدم. ای کاش همان ده سال پیش همین کار را می کردم و این قدر به خود و خانواده ام سختی نمی دادم.” شیوانا تبسمی کرد و گفت:”حال می خواهی چه کنی؟” . مرد گفت: “ثروت حاصل از این حوضچه سنگی و پرورش میگو تمام خانواده مرا کفایت می کند. می خواهم از این به بعد در راحتی و آسایش به پرورش میگو در حوضچه سنگی کوچک بپردازم.” شیوانا تبسمی کرد و گفت: “من اگر جای تو بودم با سرمایه ای که اکنون به دست آورده ام به سراغ حوض بزرگ می رفتم و در آن پرورش ماهی را هم شروع می کردم. مردم این دهکده و دهکده های اطراف به ماهی نیاز دارند و حوض بزرگ تو می تواند بسیاری را از گرسنگی نجات دهد.”
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شیونا

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است… شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند. شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟” شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟” شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی
موافقین ۰ مخالفین ۰

شیونا

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است… شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند. شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟” شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟” شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

معنای آرامش

ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺟﺎﯾﺰﻩﺀ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﯼ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ، ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﮐﻨﺪ. ﻧﻘﺎﺷﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺁﺛﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ. ﺁﻥ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺎ، ﺗﺼﺎﻭﯾﺮﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺟﻨﮕﻞ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻏﺮﻭﺏ ، ﺭﻭﺩﻫﺎﯼ ﺁﺭﺍﻡ ، ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻧﺪ، ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ، ﻭ ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺷﺒﻨﻢ ﺑﺮ ﮔﻠﺒﺮﮒ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻓﻘﻂ ﺩﻭ ﺍﺛﺮ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭﻟﯽ، ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﻮﻫﻬﺎﯼ ﻋﻈﯿﻢ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﻨﻌﮑﺲ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺟﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﻗﯿﻖ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﭗ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ، ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺵ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ، ﺩﻭﺩ ﺍﺯ ﺩﻭﺩﮐﺶ ﺁﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﺷﺎﻡ ﮔﺮﻣﯽ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﮐﻮﻫﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ . ﺍﻣﺎ ﮐﻮﻫﻬﺎ ﻧﺎﻫﻤﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩ، ﻗﻠﻪ ﻫﺎ ﺗﯿﺰ ﻭ ﺩﻧﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ. ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﮐﻮﻫﻬﺎ ﺑﻄﻮﺭ ﺑﯿﺮﺣﻤﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺁﺫﺭﺧﺶ، ﺗﮕﺮﮒ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺳﯿﻞ ﺁﺳﺎ ﺑﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﯿﭻ ﺑﺎ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺩﺭ ﺑﺮﯾﺪﮔﯽ ﺻﺨﺮﻩ ﺍﯼ ﺷﻮﻡ، ﺟﻮﺟﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ. ﺁﻧﺠﺎ، ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺮﺵ ﻭﺣﺸﯿﺎﻧﻪ ﻃﻮﻓﺎﻥ، ﺟﻮﺟﻪ ﮔﻨﺠﺸﮑﯽ، ﺁﺭﺍﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺑﺎﺭﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ، ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺩﻭﻡ ﺍﺳﺖ. ﺑﻌﺪ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ: ” ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ، ﺑﯽ ﻣﺸﮑﻞ، ﺑﯽ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺖ ﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺳﺨﺖ، ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﺎ ﺣﻔﻆ ﺷﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﺳﺖ.”
موافقین ۰ مخالفین ۰

معنای آرامش

ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺟﺎﯾﺰﻩﺀ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﯼ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ، ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﮐﻨﺪ. ﻧﻘﺎﺷﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺁﺛﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ. ﺁﻥ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺎ، ﺗﺼﺎﻭﯾﺮﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺟﻨﮕﻞ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻏﺮﻭﺏ ، ﺭﻭﺩﻫﺎﯼ ﺁﺭﺍﻡ ، ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻧﺪ، ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ، ﻭ ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺷﺒﻨﻢ ﺑﺮ ﮔﻠﺒﺮﮒ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻓﻘﻂ ﺩﻭ ﺍﺛﺮ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭﻟﯽ، ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﻮﻫﻬﺎﯼ ﻋﻈﯿﻢ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﻨﻌﮑﺲ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺟﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﻗﯿﻖ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﭗ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ، ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺵ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ، ﺩﻭﺩ ﺍﺯ ﺩﻭﺩﮐﺶ ﺁﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﺷﺎﻡ ﮔﺮﻣﯽ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﮐﻮﻫﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ . ﺍﻣﺎ ﮐﻮﻫﻬﺎ ﻧﺎﻫﻤﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩ، ﻗﻠﻪ ﻫﺎ ﺗﯿﺰ ﻭ ﺩﻧﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ. ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﮐﻮﻫﻬﺎ ﺑﻄﻮﺭ ﺑﯿﺮﺣﻤﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺁﺫﺭﺧﺶ، ﺗﮕﺮﮒ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺳﯿﻞ ﺁﺳﺎ ﺑﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﯿﭻ ﺑﺎ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺩﺭ ﺑﺮﯾﺪﮔﯽ ﺻﺨﺮﻩ ﺍﯼ ﺷﻮﻡ، ﺟﻮﺟﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ. ﺁﻧﺠﺎ، ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺮﺵ ﻭﺣﺸﯿﺎﻧﻪ ﻃﻮﻓﺎﻥ، ﺟﻮﺟﻪ ﮔﻨﺠﺸﮑﯽ، ﺁﺭﺍﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺑﺎﺭﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ، ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺩﻭﻡ ﺍﺳﺖ. ﺑﻌﺪ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ: ” ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ، ﺑﯽ ﻣﺸﮑﻞ، ﺑﯽ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺖ ﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺳﺨﺖ، ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﺎ ﺣﻔﻆ ﺷﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﺳﺖ.”
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰