مردی که تنها بازمانده ی یک کشتی غرق شده بود به سختی خودشو به یه جزیره رسوند اون روزها به امید دیدن کشتی یا قایقی به سمت دریا خیره میشد تا اینکه نامید شد و با درختهایی که اونجا بود کلبه ای ساخت شبی که برای جمع کردن غذا رفته بود ساعقه به کلبش زد و آنرو سوزوند؛با خشم فریاد زد:خدا چطور تونستی با من چنین کاری بکنی؟؛فردا با صدای بوق کشتی که به ساحل نزدیک میشد بیدار شد؛ناخدا گفت:"کار خدا بود که ما آتیشی که روشن کرده بودی دیدیم و به این سمت آمدیم!"
۹۰/۰۱/۳۱
۰
۰