قلمم را در دست می گیرم!نمی دانم چرا ولی باید بنویسم!نمی دانم راجب چه!؟فقط میدانم حسی درونی مرا به نوشتن وا می دارد! سیاهه ای در ذهنم ترسیم می کنم!به افق دور دست خیره می شوم؛به آسمان بی کران! نمی دانم چرا...؟ شروع می کنم به نوشتن!سیاهه ای پر می کنم!دوباره می خوانمش!جملاتی را حذف می کنم!و چند خط جدید بر نوشته ام می افزایم! سیاهه ای جدید در ذهنم نقش می بندد!بر روی کاغذ پیاده اش می کنم!و سیاهه قبلی را در گورستان ذهنم مدفون می کنم! برگی دیگر از دفترم را می گشایم-برگی که چند روز پیش تر نگارش شده-بلند می خوانمش! حسی دوباره در من بیدار می شود!باید بنویسم! مروری بر آنچه نوشته ام می کنم!دوباره می خوانمش! دوباره قلمم بر روی کاغذ می غلتدد!بی آنکه خود بدانم چه می خواهم بنویسم! با صدای ویبره موبایلم به خود می آییم!چند صفحه پر کردم بی آنکه خود بدانم!دست نوشته هایم را می خوانم و باز شروع به نوشتن میکنم! نمی دانم چرا ولی دوست دارم بنویسم! دوباره ویبره موبایل مرا از حالت خلسه خارج می کند!جواب می دهم!مکالمه ی کوتاهیست! آنچه نوشته ام را می خوانم!ویرایشش می کنم! ساعتهاست که می نویسم بی آنکه بدانم چرا!؟ جمله ای می نویسم و دفترم را می بندم! و این همان جمله پایانی من است: ‏"زندگی یعنی تکرار آنچه دوستش داریم"