موتور جستجوی گوگل پارسی

دوست داشتن

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم آرامش را حس کردم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم هر روز در خودم تعمق کردم. این مقدمه دوست داشتن خود است. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم از تنها بودن خوشم آمد، در خلوت سکوت محاصره شدم و شگفت زده به فضای درون وجودم گوش کردم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم از طریق گوش کردن به ندای وجدانم، خودم رئیس خودم شدم. این طوری خدا با من صحبت می کند، این ندای درونی من است. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم خودم را بی جهت خسته نمی کردم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم در خود حضور یک احساس معنوی را حس کردم که مرا هدایت می کند، سپس یاد گرفتم که به این نیروی معنوی اطمینان کنم و با آن زندگی کنم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم دیگر آرزو نداشتم که زندگی ام طور دیگری باشد. به این نتیجه رسیدم که زندگی فعلی برای سیر تکاملی ام مناسب ترین است. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم دیگر احتیاجی نداشتم که به وسیله چیزها یا مردم احساس امنیت کنم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم آن قسمت از وجودم یا روحم که همیشه تشنه توجه بود، ارضا شد و این شروعی برای پیدایش آرامش درون بود. این جا بود که توانستم شفاف تر ببینم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم فهمیدم که در مکان درست و زمان درستی قرار دارم، سپس راحت شدم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم برای خودم رختخواب پر قو خریدم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم خصوصیتی را که می گفت همیشه باید ایده آل باشم ترک کردم، آن دیو لذت کش را. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم بیشتر به خودم احترام گذاشتم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم تمام احساساتم را حس کردم. آنها را بررسی نکردم، بلکه واقعاً حس کردم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم فهمیدم که ذهن من می تواند مرا آزار دهد، یا گول بزند، ولی اگر از آن در راه قلب و درونم استفاده کنم، می تواند ابزار بسیار سودمندی باشد
موافقین ۰ مخالفین ۰

دوست داشتن

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم آرامش را حس کردم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم هر روز در خودم تعمق کردم. این مقدمه دوست داشتن خود است. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم از تنها بودن خوشم آمد، در خلوت سکوت محاصره شدم و شگفت زده به فضای درون وجودم گوش کردم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم از طریق گوش کردن به ندای وجدانم، خودم رئیس خودم شدم. این طوری خدا با من صحبت می کند، این ندای درونی من است. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم خودم را بی جهت خسته نمی کردم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم در خود حضور یک احساس معنوی را حس کردم که مرا هدایت می کند، سپس یاد گرفتم که به این نیروی معنوی اطمینان کنم و با آن زندگی کنم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم دیگر آرزو نداشتم که زندگی ام طور دیگری باشد. به این نتیجه رسیدم که زندگی فعلی برای سیر تکاملی ام مناسب ترین است. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم دیگر احتیاجی نداشتم که به وسیله چیزها یا مردم احساس امنیت کنم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم آن قسمت از وجودم یا روحم که همیشه تشنه توجه بود، ارضا شد و این شروعی برای پیدایش آرامش درون بود. این جا بود که توانستم شفاف تر ببینم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم فهمیدم که در مکان درست و زمان درستی قرار دارم، سپس راحت شدم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم برای خودم رختخواب پر قو خریدم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم خصوصیتی را که می گفت همیشه باید ایده آل باشم ترک کردم، آن دیو لذت کش را. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم بیشتر به خودم احترام گذاشتم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم تمام احساساتم را حس کردم. آنها را بررسی نکردم، بلکه واقعاً حس کردم. وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم فهمیدم که ذهن من می تواند مرا آزار دهد، یا گول بزند، ولی اگر از آن در راه قلب و درونم استفاده کنم، می تواند ابزار بسیار سودمندی باشد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حرکتی نو

سلامممدر دل ناب ترین ثانیه ها،بین ذکر دو نماز،یاد این سنگ فرومایه تنها هم باش،من بجز مهر تو چیز دگرم نیست به کف،کاش دورم نکنی از دل دف که به زیبایی سوز دل تو شادم و بس!در اقدامی بنا داریم یک کار فرهنگی بزرگ را پایه ریزی کنیم خوشحال میشم شما هم در این امر ما را یاری کنید منتظر حضور سبزتون هستمhttp://www.mypardis.com/Sport/arjantin/forum/?forumid=611901                     ✿❥❥ راز موفقیت این است :هدفی را بی وقفه دنبال کنید.     .✿❥❥
موافقین ۰ مخالفین ۰

حرکتی نو

سلامممدر دل ناب ترین ثانیه ها،بین ذکر دو نماز،یاد این سنگ فرومایه تنها هم باش،من بجز مهر تو چیز دگرم نیست به کف،کاش دورم نکنی از دل دف که به زیبایی سوز دل تو شادم و بس!در اقدامی بنا داریم یک کار فرهنگی بزرگ را پایه ریزی کنیم خوشحال میشم شما هم در این امر ما را یاری کنید منتظر حضور سبزتون هستمhttp://www.mypardis.com/Sport/arjantin/forum/?forumid=611901                     ✿❥❥ راز موفقیت این است :هدفی را بی وقفه دنبال کنید.     .✿❥❥
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

می نویسم...

قلمم را در دست می گیرم!نمی دانم چرا ولی باید بنویسم!نمی دانم راجب چه!؟فقط میدانم حسی درونی مرا به نوشتن وا می دارد! سیاهه ای در ذهنم ترسیم می کنم!به افق دور دست خیره می شوم؛به آسمان بی کران! نمی دانم چرا...؟ شروع می کنم به نوشتن!سیاهه ای پر می کنم!دوباره می خوانمش!جملاتی را حذف می کنم!و چند خط جدید بر نوشته ام می افزایم! سیاهه ای جدید در ذهنم نقش می بندد!بر روی کاغذ پیاده اش می کنم!و سیاهه قبلی را در گورستان ذهنم مدفون می کنم! برگی دیگر از دفترم را می گشایم-برگی که چند روز پیش تر نگارش شده-بلند می خوانمش! حسی دوباره در من بیدار می شود!باید بنویسم! مروری بر آنچه نوشته ام می کنم!دوباره می خوانمش! دوباره قلمم بر روی کاغذ می غلتدد!بی آنکه خود بدانم چه می خواهم بنویسم! با صدای ویبره موبایلم به خود می آییم!چند صفحه پر کردم بی آنکه خود بدانم!دست نوشته هایم را می خوانم و باز شروع به نوشتن میکنم! نمی دانم چرا ولی دوست دارم بنویسم! دوباره ویبره موبایل مرا از حالت خلسه خارج می کند!جواب می دهم!مکالمه ی کوتاهیست! آنچه نوشته ام را می خوانم!ویرایشش می کنم! ساعتهاست که می نویسم بی آنکه بدانم چرا!؟ جمله ای می نویسم و دفترم را می بندم! و این همان جمله پایانی من است: ‏"زندگی یعنی تکرار آنچه دوستش داریم"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

می نویسم...

قلمم را در دست می گیرم!نمی دانم چرا ولی باید بنویسم!نمی دانم راجب چه!؟فقط میدانم حسی درونی مرا به نوشتن وا می دارد! سیاهه ای در ذهنم ترسیم می کنم!به افق دور دست خیره می شوم؛به آسمان بی کران! نمی دانم چرا...؟ شروع می کنم به نوشتن!سیاهه ای پر می کنم!دوباره می خوانمش!جملاتی را حذف می کنم!و چند خط جدید بر نوشته ام می افزایم! سیاهه ای جدید در ذهنم نقش می بندد!بر روی کاغذ پیاده اش می کنم!و سیاهه قبلی را در گورستان ذهنم مدفون می کنم! برگی دیگر از دفترم را می گشایم-برگی که چند روز پیش تر نگارش شده-بلند می خوانمش! حسی دوباره در من بیدار می شود!باید بنویسم! مروری بر آنچه نوشته ام می کنم!دوباره می خوانمش! دوباره قلمم بر روی کاغذ می غلتدد!بی آنکه خود بدانم چه می خواهم بنویسم! با صدای ویبره موبایلم به خود می آییم!چند صفحه پر کردم بی آنکه خود بدانم!دست نوشته هایم را می خوانم و باز شروع به نوشتن میکنم! نمی دانم چرا ولی دوست دارم بنویسم! دوباره ویبره موبایل مرا از حالت خلسه خارج می کند!جواب می دهم!مکالمه ی کوتاهیست! آنچه نوشته ام را می خوانم!ویرایشش می کنم! ساعتهاست که می نویسم بی آنکه بدانم چرا!؟ جمله ای می نویسم و دفترم را می بندم! و این همان جمله پایانی من است: ‏"زندگی یعنی تکرار آنچه دوستش داریم"
موافقین ۰ مخالفین ۰

به این میگن انشاء!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

به این میگن انشاء!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کجایند قهرمانان دوران کودکیمان!؟

گاو ﻣﺎﻣﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﻊ ﺑﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ! ﺳﮓ ﻭﺍﻕ ﻭﺍﻕ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪ : ﺣﺴﻨﮏ ﮐﺠﺎﯾﯽ ؟ ﺷﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺣﺴﻨﮏ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺣﺴﻨﮏ ﻣﺪﺕ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺟﯿﻦ ﻭ ﺗﯽ ﺷﺮﺕ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﮓ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺟﻠﻮﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﮊﻝ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺣﺴﻨﮏ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺜﻞ ﭘﺸﻢ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﮔﻠﺖ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺣﺴﻨﮏ ﺑﺎ ﮐﺒﺮﯼ ﭼﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﺒﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﺒﺮﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺣﺴﻨﮏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﺖ ﻧﮑﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺑﺎ ﭘﺘﺮﻭﺱ ﭼﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭘﺘﺮﻭﺱ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﯼ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﭘﺘﺮﻭﺱ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺳﺪ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺷﺪﻩ ﺍﻣﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺍﻭ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﻮﻥ ﺯﯾﺎﺩ ﭼﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺳﺪ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ . ﭘﺘﺮﻭﺱ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭼﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﻓﻦ ﺍﻭ ﮐﺒﺮﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﻣﺎ ﮐﻮﻩ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺭﯾﺰﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﯾﺰﻋﻠﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻮﻩ ﺭﯾﺰﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻣﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺭﯾﺰﻋﻠﯽ ﺳﺮﺩﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻟﺶ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ. ﺭﯾﺰﻋﻠﯽ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﻮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺭﺩﺳﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ. ﮐﺒﺮﯼ ﻭ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﻣﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﺭﯾﺰﻋﻠﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﻮﺕ ﻭ ﮐﻮﺭ ﺑﻮﺩ . ﺍﻻﻥ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻮﮐﺐ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺮ ﺭﯾﺰﻋﻠﯽ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﺎﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﻭ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺷﮑﻢ ﻣﻬﻤﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﺪ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﻭ ﭘﻨﯿﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺷﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﻗﺮﻣﺰ ﺧﺮﯾﺪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﺮ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮ ﮔِﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮ ﺩﺍﺭﺩ!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کجایند قهرمانان دوران کودکیمان!؟

گاو ﻣﺎﻣﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﻊ ﺑﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ! ﺳﮓ ﻭﺍﻕ ﻭﺍﻕ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪ : ﺣﺴﻨﮏ ﮐﺠﺎﯾﯽ ؟ ﺷﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺣﺴﻨﮏ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺣﺴﻨﮏ ﻣﺪﺕ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺟﯿﻦ ﻭ ﺗﯽ ﺷﺮﺕ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﮓ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺟﻠﻮﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﮊﻝ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺣﺴﻨﮏ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺜﻞ ﭘﺸﻢ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﮔﻠﺖ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺣﺴﻨﮏ ﺑﺎ ﮐﺒﺮﯼ ﭼﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﺒﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﺒﺮﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺣﺴﻨﮏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﺖ ﻧﮑﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺑﺎ ﭘﺘﺮﻭﺱ ﭼﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭘﺘﺮﻭﺱ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﯼ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﭘﺘﺮﻭﺱ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺳﺪ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺷﺪﻩ ﺍﻣﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺍﻭ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﻮﻥ ﺯﯾﺎﺩ ﭼﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺳﺪ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ . ﭘﺘﺮﻭﺱ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭼﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﻓﻦ ﺍﻭ ﮐﺒﺮﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﻣﺎ ﮐﻮﻩ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺭﯾﺰﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﯾﺰﻋﻠﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻮﻩ ﺭﯾﺰﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻣﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺭﯾﺰﻋﻠﯽ ﺳﺮﺩﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻟﺶ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ. ﺭﯾﺰﻋﻠﯽ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﻮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺭﺩﺳﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ. ﮐﺒﺮﯼ ﻭ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﻣﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﺭﯾﺰﻋﻠﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﻮﺕ ﻭ ﮐﻮﺭ ﺑﻮﺩ . ﺍﻻﻥ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻮﮐﺐ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺮ ﺭﯾﺰﻋﻠﯽ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﺎﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﻭ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺷﮑﻢ ﻣﻬﻤﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﺪ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﻭ ﭘﻨﯿﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺷﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﻗﺮﻣﺰ ﺧﺮﯾﺪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﺮ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮ ﮔِﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮ ﺩﺍﺭﺩ!
موافقین ۰ مخالفین ۰